جدول جو
جدول جو

معنی بی پابند - جستجوی لغت در جدول جو

بی پابند
غير مجلّدٍ
تصویری از بی پابند
تصویر بی پابند
دیکشنری فارسی به عربی
بی پابند
Unrestrained
تصویری از بی پابند
تصویر بی پابند
دیکشنری فارسی به انگلیسی
بی پابند
débridé
تصویری از بی پابند
تصویر بی پابند
دیکشنری فارسی به فرانسوی
بی پابند
desenfreado
تصویری از بی پابند
تصویر بی پابند
دیکشنری فارسی به پرتغالی
بی پابند
kontrolsüz
تصویری از بی پابند
تصویر بی پابند
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
بی پابند
ungebremst
تصویری از بی پابند
تصویر بی پابند
دیکشنری فارسی به آلمانی
بی پابند
необмежений
تصویری از بی پابند
تصویر بی پابند
دیکشنری فارسی به اوکراینی
بی پابند
nieograniczony
تصویری از بی پابند
تصویر بی پابند
دیکشنری فارسی به لهستانی
بی پابند
不受约束的
تصویری از بی پابند
تصویر بی پابند
دیکشنری فارسی به چینی
بی پابند
بے قابو
تصویری از بی پابند
تصویر بی پابند
دیکشنری فارسی به اردو
بی پابند
অনিয়ন্ত্রিত
تصویری از بی پابند
تصویر بی پابند
دیکشنری فارسی به بنگالی
بی پابند
isiyodhibitiwa
تصویری از بی پابند
تصویر بی پابند
دیکشنری فارسی به سواحیلی
بی پابند
억제되지 않은
تصویری از بی پابند
تصویر بی پابند
دیکشنری فارسی به کره ای
بی پابند
sfrenato
تصویری از بی پابند
تصویر بی پابند
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
بی پابند
抑制されない
تصویری از بی پابند
تصویر بی پابند
دیکشنری فارسی به ژاپنی
بی پابند
חסר ריסון
تصویری از بی پابند
تصویر بی پابند
دیکشنری فارسی به عبری
بی پابند
необузданный
تصویری از بی پابند
تصویر بی پابند
دیکشنری فارسی به روسی
بی پابند
tak terkendali
تصویری از بی پابند
تصویر بی پابند
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
بی پابند
ไม่ถูกควบคุม
تصویری از بی پابند
تصویر بی پابند
دیکشنری فارسی به تایلندی
بی پابند
onbeheersbaar
تصویری از بی پابند
تصویر بی پابند
دیکشنری فارسی به هلندی
بی پابند
desenfrenado
تصویری از بی پابند
تصویر بی پابند
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
بی پابند
निरंकुश
تصویری از بی پابند
تصویر بی پابند
دیکشنری فارسی به هندی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی مانند
تصویر بی مانند
آنکه یا آنچه در خوبی یا بدی همتا نداشته باشد، بی مثل، بی نظیر، بی همتا
فرهنگ فارسی عمید
(نَنْ)
مرکّب از: بی + مانند، بی مثل و بی نظیر. (آنندراج)، بی نظیر. بی عدیل. (ناظم الاطباء)، بی جفت. بی همتا. بی شبه. بی کفو. بی مثال. بی بدیل. بی بدل. (یادداشت مؤلف)، قیوم. قیام. (منتهی الارب) :
به اصل و نسل و شرف زین و فخر هر شمسی
وی است از همگان بی نظیر و بی مانند.
سوزنی.
صانع نقشبند بی مانند
که همه نقش او نکو آید.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی مانند
تصویر بی مانند
بی رقیب، بی نظیر، کم نظیر
فرهنگ واژه فارسی سره
بی بدیل، بی مثال، بی چون، بی مثل، بی نظیر، بی همتا، فرد، فرید، یکتا، یگانه، تک، نادر، نادره، یکه
متضاد: عادی، یتیم
فرهنگ واژه مترادف متضاد